پرنده من   2018-08-19 20:53:50

یک - خانه ما در محله شلوغی مثل چین کمونیست است. به این خانه که آمدیم تصمیم گرفتم این جا را دوست داشته باشم. مامان می گوید محله شما مثل صندوق خانه است و همه چیز در آن پیدا می شود. روی زمین مملو از آشغال است. به بالا که نگاه می کنی پشت بام ها دود آلودند و پراز لباس های شسته شده. همه جا دارند آپارتمان سازی می کنند. محله مثل جعفر عشقی شده است که عینک آفتابی می زند و موهایش را به بالا شانه می کند ولی کفش هایش همیشه پاره است. پارکی کوچک سر خیابان ما هست که بیشتر آدم در آن می بینی تا درخت. من و امیر و بچه هایمان، شاهین و شادی به پارک می رویم. من و شوهرم در پارک، آینده خود را در قیافه پیرمردها و پیرزنها می بینیم. من پیرمردهای سر حال را به شوهرم نشان می دهم که قرار است در پیری شبیه شان شود. اما او پیرزن های مچاله را نشانم می دهد که من در آینده قراراست شبیه شان شوم! شاید بهتر بود بگویم محله ما مثل هندوستان است از بس بوهای متفاوت در آن استشمام می شود. بچه و معتاد در محله ما زیاد است.

دو - خانه ما پنجاه متر مساحت دارد. من احساس خوبی دارم که مالک این خانه هستیم. راحت می توانیم حرف بزنیم، بچه ها آزادند تا بازی و سروصدا کنند. امیر این خوشحالی ام را به حساب نادانی من می گذارد. آزادی از دید امیر بعد جهانی و تاریخی دارد. در خانه ما همه چیز بوی سبزی گرفته چون همسایه کیلو کیلو سبزی می گیرد و خرد می کند. حیاط خلوت سیمانی ما همیشه پر از بو، صدا و پشه است و هرگز خلوت نیست. ما طبقه اولیم و سه پنجره دیگر بالای در شیشه ای ما در حیاط خلوت باز می شود. برای زیبایی حیاط خلوت ایرانیت، چراغ مهتابی و گلدان گذاشتم. دیوارهای این خانه سرما یا رطوبت پس نمی دهند.، صدا پس می دهند. از پنجره طبقه چهارم حیاط خلوت صدای دف می آید. من عاشق این صدا هستم ولی بچه هایم شادی مرا درک نمی کنند.

سه - امیر می خواهد خانه را بفروشد و ما را به کانادا ببرد . او با این تصمیمش مرا غافلگیر کرده و من تصمیمات بی مقدمه دوست ندارم. من برای هر تصمیمی باید اول آمادگی پیدا کنم. همیشه برای عروسی و ختم دیر می رسم. من از مالک بودن لذت می برم، هنوز از خرید خانه مان یک سال نگذشته. مخالفتم را به امیر اعلام می کنم.

چهار - امیر آینده را دوست دارد و گذشته را دوست ندارد. من هم مثل او گذشته را دوست ندارم اما وبال گردنم شده و مرا رها نمی کند. شوهرم اوایل فکر می کرد قبل از او کس دیگری را دوست داشتم اما وقتی فهمید پای کسی در بین نیست خیالش راحت شد. او کاری به گذشته من ندارد، حال و آینده مرا متعلق به خودش می داند.

پنج - وقتی بچه بودیم پدرم همیشه دست پر به خانه می آمد، با بغلی پر از میوه. امیر همیشه با بغلی پر از اخبار به خانه می آید. وقتی به خانه می آید باید چایش آماده باشد به علاوه یک بشقاب تخمه و پسته. با خوردن این ها چانه اش گرم می شود و حرف می زند. مثلا می گوید که مردی زنش را با چاقو کشته و خود را زخمی کرده، زنی تغییر جنسیت داده و مرد شده. برای من اخبار همسایه ها مهم تر است تا غریبه ها. خانم هاشمی همسایه مان به خانم همسایه طبقه اول نام جوجه خور را گذاشته چون شوهرش از خودش ده سال جوان تر است. دلم می خواهد امیر از عشق بگوید اما او به عشق اعتقاد ندارد. دلش می خواهد زودتر به کانادا برود.

شش - امیر می خواهد برود کانادا و خلاص. سال ها قبل از باکو به ترکیه رفته و تا مرز یونان پیش آمده اما به علت نداشتن پاسپورت به ایران مرجوع شده. شاهین هم دوست دارد برود کانادا تا به دوچرخه و اسکیت و کامپیوتر برسد، کار کردن و درس خواندن را دوست ندارد. امیر او را کتک می زند. شاهین می داند اگر به کانادا برویم دیگر امیر از ترس پلیس نمی تواند او را بزند. صدای دف از حیاط خلوت می آید اما امیر نمی شنود. انگار دیگر درخانه نیست و رفته است.

هفت - من هرگز نتوانستم با مادرم راحت حرف بزنم. سعی می کنم این خلا بین من و دخترم نباشد. به شادی حالی می کنم که باید مواظب خودش باشد و نگذارد کسی به او دست بزند. قبول می کند. شادی هنوز خیلی کوچک است و به آیدا دختر همسایه حسادت می کند که پول دارد و همه چیز می خرد. خودش پول برای خرید لواشک، بستنی و نوش مک ندارد.

هشت - مامان خانه ما بود و بدون خداحافظی رفت. امیر و مادرم همدیگر را دوست ندارند. مامان همیشه در حال زاری است، امشب فشارش بالا رفته و نعناع می خواست اما من محلش نگذاشتم. سکوت کردم ، نمی خواستم شریک جرم مادرم باشم. یک عمر یاد گرفتم رازدار باشم و سکوت کنم. وقتی آقاجان در زیرزمین تنها بود و با خفت مُرد سکوت را شکستم. از او طرفداری کردم اما خواهرهایم شهلا و مهین از مامان طرفداری کردند چون فکر می کردند آقاجان قلدر بود. راستی اگر آقا جان قلدر بود، چرا باقلدری نمرد؟ در خانه امیر نتوانستم رازدار باشم چون دوست نداشت، من پرحرف شدم. می دانم که امشب مامان را تحویل نگرفتم و او به تلافی بدون خداحافظی از خانه ام رفت.

نُه - مامان همه عمر زاری کرد. آقاجان که به جاده می رفت، مامان کمتر زاری می کرد. آقا جان خونه نشین شد، به زیرزمین پناه برد و زاری مادر تبدیل به بیزاری شد.

ده - آقا جان حواس پرتی گرفته بود. دفعه اول که گم شد و پیدا شد، چند روزی عزیز شد. گم شدن هایش که تکرار شد دیگر عزیز نبود. می خواست به جاده بزند. شهلا آدرس خانه را در جیبش می گذاشت تا راحت تر پیدا شود. وقتی می گفت چوب منظورش عصا بود. وقتی دو تا شیشه را می خواست منظورش عینکش بود. ما دوست داشتیم معماهای آقا جان را حل کنیم اما معمای آخرین روز او هرگز حل نشد.

یازده - خاله محبوب بچه نداشت. گاهی یکی از ما سه تا خواهر را از مادرمان قرض می کرد. شهلا بزرگ بود، مهین لوس و سرکش، پس مرا بیشتر پیش خود می برد. اولین کاری که می کرد مرا سفت و سخت حمام می داد و لباس هایم را عوض می کرد. آداب هر کاری را به من یاد می داد. مادرم را شلخته می دانست. در خانه او انگار دوره کارآموزی را می گذراندم. عمو قدیر شوهرش، همیشه قلیان می کشید و به من چشمک می زد. خاله همیشه عمو قدیر را می چزاند. خاله محبوب خیلی هنرها داشت: خواندن، رقصیدن، دوا درمان، فال و دعا و طلسم و جادو. همیشه بوی خوب می داد. یک بار با خاله به سینما رفتم و او را لو دادم، دیگر مرا پیش خودش نبرد.

دوازده - من نمی خواهم به کانادا بروم، امیر معتقد است که اگر برود من هم مجبورم با او بروم و شاید از او طلاق بگیرم و راحت شوم! او سفر را دوست دارد، من تغییر را دوست ندارم. من و شهلا چاقیم. امیر اسم مرا خرس قطبی گذاشته است. شهلا مانند مامان دماغ زیبایی دارد و من دماغم مثل پدر استخوانی است. اگر پولدار شدم دماغم را عمل می کنم. شهلا از دست لباس های عهد ساسانی من خسته شده. مهین دُردانه مامان بود ولی به خارج رفت. به مادرم وابسته نیستم، او برایم یک راز بزرگ است. پدرم زنی را به خانه می آورد که نامش را ویتامین گذاشته بود. حالا که پدر مرده از مامان می خواهم از ویتامین حرف بزند. اما او نبش قبر را دوست ندارد. مامان نمی داند قبرهای درون من باز هستند. جعفر شوهر اول خاله محبوب بود که خاله برای ماتیک زدن زنش شد. امشب امیر دستم را می گیرد و با رویای کانادا با من می رقصد.

سیزده - امیر از بس از محل کارش حرف زده، من همه همکارانش را با خصوصیات اخلاقی شان می شناسم. حسینی همکار امیر به زنش منیژه مشکوک است چون صبح ها همیشه تلفن شان مشغول است. آنها دو دختر دارند و ظاهرا چیزی در زندگی کم ندارند. امیر از خیانت منیژه به شوهرش برایم حرف می زند و نمی داند من هر روز بارها در خیالم به شوهرم خیانت می کنم. وقتی به امیر محبت نمی کنم شاکی است، وقتی هم به او محبت دارم می پرسد که چه خبر شده؟!

چهارده - شاهین بدون زیرشلواری در خانه راه رفته و امیر او را بدون شام در حیاط خلوت زندانی کرده تا از کار کرده پشیمان شود. شاهین با زیر شلواری اش، پیراهنش، ساعت مچی اش و موهایش مشکل دارد. امیر حالیش می کند که او هم اداره را دوست ندارد اما هر روز به اداره می رود. شادی از شاهین طرفداری می کند. امیر می خواهد شاهین را بزند اما من و شادی نمی گذاریم. همه سر سفره شام می نشینیم اما غذا سرد شده و همه بی میل هستند.

پانزده - شادی امروز موقع قایم باشک بازی با آیدا در زیرزمین پنهان شد. من از زیرزمین خاطره خوبی ندارم. او را وادار می کنم از آن جا خارج شود. نمی خواهم مثل من شود و از زیرزمین بترسد. من هنوز اسیر ترس هایم هستم. شادی از زیرزمین خارج می شود ولی برمی گردد و خودش را از گردنم آویزان می کند و گریه سر می دهد. آیدا او را می بیند و در بازی برنده می شود.

شانزده - سعی می کنم از لذت های زندگی کمتر بهره ببرم چون امیر مانند برده کار می کند و لذتی نمی برد. او در گرما کار می کند و فرصت خواب ندارد، پس من چرا زیر کولر باشم و بخوابم. باید سر کار بروم اما امیر مخالف است. نمی خواهد بچه ها در به در شوند. امیر می خواهد به کانادا برود که بردگی نکند، اما من فکر می کنم در کانادا هم برده است چون برده به دنیا آمده است. امیر با صداقت قبلا برایم تعریف کرده که وقتی بچه بوده و پدرش به مدرسه می آمده، باعث شرمساری اش می شده. من از اعتراف صادقانه اش استفاده بی شرمانه می کنم و به او خاطر نشان می کنم که هم خودش و هم پدرش برده بودند. امیر برده بودن پدرش را به انحرافات اخلاقی پدر من ترجیح می دهد. دعوایمان می شود و من داد می زنم و همسایه ها می شنوند. امیر از طلاق می گوید. تیر خلاص را می زند اما من نمی میرم.

هفده - همیشه خواب زیر زمین آقا جان و عمو قدیر را می بینم با دالان های تو در تو که به هم راه دارند. آقا جان بعد از تصادف کامیون، تاکسی خرید و خانه نشین شد. او زیرزمین را برای محل اقامتش در خانه انتخاب کرد. از آن به بعد سایه ها به خانه ما و عمو قدیر راه پیدا کردند. شب ها سایه ها را روی دیوار خودمان و عمو قدیر می دیدم، در هم می آمیختند و من هیچ نمی گفتم. سال هاست که با سایه ها آشتی کرده ام.

هجده - شوهرم عاشق یک زن مو طلایی لاغر و احتمالا کانادایی شده و او را «خواهرم» خطاب می کند. اما من می دانم نگاهش برادرانه نیست. ناراحتم و می خواهم زار بزنم. دم صبح که به خانه می آید او را بغل می گیرم و با او آشتی بی سروصدایی دارم. شوهرم را پس گرفته ام.

نوزده - دومین باری که خاله محبوب مرا پس داد، خودم را خیس کرده بودم. مادر مرا در زیرزمین با آب سرد شست. بهتر که برگشتم، از چشمک های عمو قدیر می ترسیدم برای همین خودم را خیس کرده بودم. عمو قدیر کیف خاله محبوب را وارسی می کرد که من سر رسیدم و حالی ام کرد حرف نزنم که خاله سرم را می برد. خاله عمو قدیر را کتک می زد.

بیست - جمعه روز کارهای عقب افتاده و استراحت است. دختر هاشمی ضبط جدیدشان را روشن کرده و می رقصد. امیر از تناقضات زندگی هاشمی می گوید که مستاجرند اما با آژانس رفت و آمد می کنند، مدام سر پول دعوا دارند اما ضبط می خرند و عطر می زنند. زن هاشمی با آرایش کامل پشت در می آید و درخواست گرفتن پیاز دارد. اِبی پول می گیرد و از توی کوچه برای بچه ها آواز می خواند و تقلید صدا می کند. من بدون پول دادن از صدای اِبی لذت می برم. از این زندگی سیر شدم. امیر درمانش را در رفتن به کانادا می داند. از امیر هم سیر شدم اما باز به او پناه می برم.

بیست و یک - سیری امیر با سیری من فرق دارد. وقتی سیر می شود با قدم های سنگین دراتاق راه می رود، در حمام آواز می خواند، بهترین پیراهنش را برای اداره می پوشد، به موهایش حالت می دهد، یادش به چاقی و زشتی من می افتد، از بچه ها ایراد می گیرد و مانند مردهای مجرد می شود. آقاجان وقت سیری ویتامین را به خانه می آورد تا برایش بخواند و برقصد. ویتامین صورتش پر جوش و مادر صورتش مثل بلور صاف بود. خاله محبوب از شعر کم نداشت. مامان وقت سیری، اثاث را توی حیاط می ریخت و با زاری همه جا را تمیز می کرد. مامان عمو قدیر را به بهانه تمیزکردن از زیرزمین خانه بیرون کرد. پای سایه ها، ویتامین و تمام غریبه ها از خانه قطع شد. آقا جان تنها در زیرزمین به انتظار مرگ ماند. شهلا موقع سیری رژیم می گیرد، مهین، به فرنگ می رود و زن غریبه ناشناس می شود ولی من به امیر پناه می برم.

بیست و دو - در حال جوشاندن شیر در آشپزخانه، مرگ خود را به طرق مختلف مجسم می کنم. این اواخر مامان از مردن آقاجان ناامید شده بود. اما پدرم بایستی می مرد. آرزوی مرگ امیر را دارم اما طاقت رفتنش و بزرگ کردن بچه ها را به تنهایی ندارم. من امیر ده سال پیش را می خواهم. شوهرم متوجه حواس پرتی من شده است.

بیست و سه - از پشت پنجره پرده را پس می زنم و مردی را که دف می زند به امیر نشان می دهم. من محاسن او را می بینم و امیر معایبش را. از نظر امیر دید زدن کار بدی است اما من عاشق دید زدن از پنجره یا چشمی هستم. امیر از پشت پنجره جوجه خور خوش پوش و خوشگل را می بیند و برای بدبختی خودش افسوس می خورد.

بیست و چهار- امیر از خواب بیدار می شود و دنبال نواری می گردد که از باکو با خود آورده، پیدایش می کنم و به او می دهم. امیر صدای کمانچه را گوش می دهد و در عالم خودش است، مرا نمی بیند. رازی وارد خانه ما شده است. امیر به اداره می رود، دیگر عاشق من نیست.

بیست و پنج - مهین به خارج رفته و برایم نامه می فرستد. امیر نامه را می گیرد و مانند روزنامه می خواند. این کارش را دوست ندارم. باید جواب نامه را بنویسم. نامه مهین در خانه بحران درست می کند، امیر حسرت خارج را به دل دارد. مهین از خنده های واقعی آن جا نوشته است. باید برای مهین بنویسم که می ترسم بدون عشق به خارج از کشور بروم و گم شوم. من همیشه دندانی عفونی داشتم. از دندانپزشکی متنفر بودم. گریه برایم راحت بود اما خندیدن و پیدا شدن دندان مشکل. شهلا کماکان مجرد است و به فکر چروک های زیرچشمش. جملات روانشناسی می پراند ولی از همکاران اداری و دستشویی رفتن مادر در عذاب است. امیر به خاطر آینده مان از من می خواهد جواب نامه مهین را بدهم و چند سوال بپرسم.

بیست و شش - درآینده پیرزنی مچاله خواهم شد. نمی خواهم به آینده فکرکنم، می خواهم بایستم و به زندگی ام از دور مثل یک غریبه و از نزدیک مثل یک عاشق نگاه کنم. نمی خواهم به کانادا بروم و خودم را در نیمه دیگر عمرم با شرایط جدید تطبیق بدهم. شهلا از مردها بیزار بود، ازدواج نکرد. مهین نامزد داشت و به آمریکا رفت. امیر که به خواستگاری آمد قبول کردم و با پولی که پدر برایم گذاشته بود جهیزیه خریدم. همه منتظر بچه بودند. مادری کامل شدم با دو بچه. امیر از محیط خانه خسته است، پنج روزه به کوه می رود. من از بچه ها مراقبت می کنم. مامان، شهلا و مهین برای کمک پیش من هستند. بچه ها مریض اند و من خسته ام، مامان و شهلا کمک نمی کنند. مهین مرا درک می کند. مواظب بچه هاست تا من کمی قدم بزنم.

بیست و هفت - منیژه زن خوبی به نظر می آید. همه چیز ممکن است از او سر بزند غیر از خیانت به شوهرش. موهای دخترش را می بوید و می بوسد. به خانه ما آمده و از من می خواهد که گاهی به او سر بزنم و به خودم بیشتر برسم. یکی نیست این ها را به خودش بگوید. مشکل من فقط با عشق حل می شود. منیژه هم مثل امیر دیگر اعتقادی به عشق ندارد. امیر ارتباط زن و مردهای امروزی را بیشتر هرزگی می داند تا عشق. شاید حسینی شوهر منیژه فقط مردی شکاک است و بس. منیژه خیانت زن به مردش را نوعی پیش دستی می داند و من درک نمی کنم. منظورش این است که اگر زنی بداند شوهرش قرار است برود و به او خیانت کند بهتر است زن پیش دستی کند و زودتر به شوهرش خیانت کند.

بیست و هشت - شادی مشق می نویسد و می خواهد بداند وقتی بزرگ شدم می خواهم چکاره شوم. هر چه می گویم من بزرگ شدم باور نمی کند. به او می گویم می خواهم رقاص شوم. آهنگ می گذارم و ادای خواهرم مهین و خواهرشوهرم اشرف را در رقصیدن در می آورم. بچه ها دست می زنند و می خندند. امیر مرا دلقک خطاب می کند. مثل عروسک کوکی که کوکش تمام شده می ایستم و فکر می کنم که راستی من همان شدم که می خواستم؟

بیست و نه - به مادرم می گویم امیر می خواهد به باکو برود. مادرم قبول کرده که هر کس پرنده ای دارد و باید دنبال پرنده اش برود. پرنده امیر به باکو رفته و امیر هم به دنبالش. برای من دوری امیر سخت است، چون بچه ها کوچکند. شوهرم به فکر آینده بچه هاست. برای او تنها راه نجات، رفتن و تجربه های جدید است. شوهرم سوت می زند و بارش را می بندد و می رود. امیر می تواند از من صرف نظر کند اما من نمی توانم. پرنده اش قبل از خودش به باکو رفته است.

سی - شهلا به خانه ما آمده و در باره مهندسی درست خانه ما حرف می زند که مثلا توالت جای درستی است. هر چه از اداره اش می پرسم جواب نمی دهد، درکش نمی کنم. دلم می خواهد از رفتن امیر به باکو بگویم و این که دوست دارد به کانادا برود. اما شهلا آیین های خاص خود را دارد. زمانی مومن دو آتشه بود و بعد طرفدار انتخابات آزاد شد و پس از آن گیاهخوار. منظورش را کمی بعد می فهمم. ناراحت است که مامان با او زندگی می کند. مامان با پای خیس و نجس از توالت بیرون می آید و شهلا قادر است این صحنه را همیشه ببیند. مشخص است که دیگر تحملش را ندارد.

سی و یک - زمانی هم مامان دیگر تحمل آقاجان را نداشت. آقا جان می خواست جایی برود که نامش را فراموش کرده بود. از مهین کمک می خواست. با مادر حرفش می شد و به گریه می افتاد.

سی و دو - من عادت کردم همیشه به امیر و بچه ها بچسبم. امیر پرانرژی و بشاش است. مامان همیشه خوشگل بود و نچسب. اغلب فاصله اش را با ما یا آقاجان حفظ می کرد. حتی در بچگی هم دوست نداشت به او تکیه کنیم. غذا را آماده می کنم، بچه ها را به امیر می سپارم و از خانه بیرون می روم تا چسب کسی نباشم. برف می بارد. در پاساژ پر نوری قدم می زنم. همه زنده هستند و زندگی می کنند. فقط من مرده ام. چون جایی برای رفتن ندارم و باید مشغول خانه داری و بچه داری باشم. اعتباری به گذشته ویران نیست. در خیال، امیر را از خانه دور می کنم، به خاطر آینده. ممکن است آن را با خود بیاورد و ممکن است نتواند. من می مانم با بچه ها. از پاساژ بیرون می آیم. هنوز برف می بارد. در برف ها زمین می خورم، اشکم در می آید و به سختی بلند می شوم. حالا می فهمم چرا این وقت شب بیرون آمده ام. آمده ام تا تنها باشم و در تنهایی صدای خود را بشنوم که قسم می خورم هرگز دیگر زن چسبی نباشم.

سی و سه - دو روز است که امیر ساکت شده است. امروز با من و بچه ها دعوا می کند. بچه ها را ساکت می کنم و می خوابانم. سعی می کنم به امیر محبت کنم و نشان دهم که او را درک می کنم، اما او به خواب می رود. ما دو آدمیم کاملا غریبه ولی با هم. ما دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.

سی و چهار – امیر هنوز باکو است. بعد از ظهر مامان و شهلا و مهین به خانه ما می آیند. شب می خواهند بروند. شاهین می خواهد با آنها برود. مهین راضی است اما مامان و شهلا مخالفند. شاهین را می فرستم تا لباس بپوشد تا با آنها برود. در این فاصله، مامان و خواهرها می روند. شاهین وقتی می فهمد او را قال گذاشته اند عصبانی می شود و لگدی به در می زند و آنها را بی شرف خطاب می کند.

سی و پنج - انواع و اقسام غذا را درست می کنم تا همه دور هم غذا بخوریم، با هم باشیم و احساس خوشبختی کنیم. شاهین و شادی جوک تعریف می کنند. من هِرهِر می خندم. اما لرزه های این زندگی را احساس می کنم. بوی جدایی می شنوم. امیر و شاهین دست به یکی می کنند و شادی را دست می اندازند، من به کمک شادی می روم. تنها من می دانم که این لحظه ها نمی مانند.

سی و شش - امیر به باکو می رود و برایم نامه می نویسد. در نامه هایش از مردم آذربایجان و زیبایی هایش می نویسد. در جواب از وضع هوا، اخبار محله و شهر برایش می نویسم. ما زندگی روزمره خود را ادامه می دهیم. خرید می کنیم، غذا می خوریم و به منزل شهلا می رویم. اما همه این کارها برای ما عین یک سفر است. بچه ها عقب می افتند. آقا جان همیشه جلو مامان و ما بچه ها راه می رفت. وقتی امیر بود با او شانه به شانه در پیاده رو قدم می زدم. حالا حتما با زن دیگری در باکو قدم می زند. وقتی به خانه شهلا می رویم کیفم را از آذوقه پر می کنم تا بچه ها بهانه غذا نگیرند. به بچه ها در این سفر خوش می گذرد چون هر کاری دوست دارند می توانند انجام دهند. شادی برای امیر نقاشی می کشد، شاهین چند خط برای پدرش می نویسد و من برای امیر می نویسم که صاحبخانه، تا دو هفته دیگر خانه اش را می خواهد. اسباب ها را در کارتن ها می گذاریم. جستجو را شروع می کنم. به خانه جدید نقل مکان می کنیم. به خانه جدید خو نکرده ام. همه جا مرتب است اما من گوشه خود را در این خانه پیدا نکرده ام. خسته شده ام. بچه ها هم متوجه شده اند.

سی و هفت - تب کردم و مریضم. شهلا پیشنهاد می کند که به دکتر بروم. او گوشزد می کند نباید می گذاشتم که امیر به باکو برود و برای خودش بگردد و من با دو بچه تنها باشم. بچه ها خودشان غذا می خورند. مامان نیامده است. بچه ها از من مواظبت می کنند و در کنار من به خواب می روند.

سی و هشت - امیر از سفر برمی گردد. او مرا بوفالو صدا می کند که نشان بدهد خیلی چاق شده ام. پوستم نرم است اما مثل کرگدن پوست کلفت شده ام. امیر از علاقه اش به دخترهای باریک و قلمی باکو می گوید. من می خندم چون توانسته ام اعتماد به نفس پیدا کنم. حرف نمی زنم و سکوت من امیر را ناراحت می کند.

سی و نه - چاق شدم و با مهین برای پیاده روی می روم. هدفم لاغری نیست. می خواهم روحم هوا بخورد. مهین دلش هوای تمیز و بارانی می خواهد به اضافه یک دوچرخه. مهین می داند اگر با عشقش بیرون برود، محبوبش هوایش را دارد و او را برای شام بیرون می برد و به موسیقی گوش خواهند سپرد. اما من اگر با امیر بیرون بروم حتما از من می پرسد که برای شام چه داریم و ظرف ها را شسته ام یا نه.

چهل - از خانه شهلا که برمی گردم انگار از سفری دراز برگشتم. بچه ها را می خوابانم و کنارشان می نشینم. بچه ها دوست داشتند در خانه شهلا بازی و تفریح کنند اما مامان و شهلا با بچه ها راحت نبودند. به خودم می گویم آن قدر توی این خانه می مانم تا بچه ها بزرگ بشوند. باید تعریف های خودم را از زندگی ابداع کنم. من مسئول زندگی خودم و بچه ها هستم. اشک می ریزم اما احساس می کنم قوی شده ام.

چهل و یک - مهین وقتی ایران بود با بچه ها بازی می کرد و زبان آنها را می دانست. وقت رفتن از بچه ها پرسید چه می خواهند تا برایشان بفرستد، اسباب بازی می خواستند. مهین می خواهد برای شهلا شامپو، کرم و عطر و... بفرستد. شهلا اوضاع مالی اش خوب است اما بیشتر سعی می کند پس انداز کند. وقتی مهین از من می پرسد چه لازم دارم، گریه ام می گیرد و می گویم فقط نامه. مهین من و بچه ها را بغل می گیرد و زار می زند.

چهل و دو - نامه عاشقانه ای از امیر رسیده و اظهار علاقه و دلتنگی کرده است. دیگر باکو برایش مثل اوایل جذبه ندارد. شهلا چشمهای امیر را دوربین می داند چون از نزدیک کور است و ما را نمی بیند اما از دور عاشق ما می شود. دلم می خواهد شهلا نباشد و من نامه امیر را بارها بخوانم.

چهل و سه - در جواب نامه امیر از اوضاع شهر ننوشتم، از خودم و بچه نوشتم و صاحبخانه جدید. شادی شاد است و از هر فرصتی برای شعر و قصه استفاده می کند. شاهین کلاه امیر را سرش می گذارد، خودش را مرد خانه معرفی می کند و دستور می دهد. اما نمی داند چه دستوری بدهد، پس دستور خنده می دهد! شب که بچه ها در طرفین من به خواب رفته اند، مثل ملکه ای هستم که وزیران باوفایم در دو طرف من به خواب رفته اند. برای امیر می نویسم که زمستان را طاقت بیاورد و کارش را به ثمر برساند.

چهل و چهار - من، مهین و شهلا یک مادر بیش نداریم اما انگار مادر من و مهین با مادر شهلا فرق دارد. مادر شهلا از دوری امیر ناراحت است، طرفدار کار کردن و حقوق گرفتن زن است، صبحانه مفصل نمی خورد، بی فکر است و پس انداز ندارد، فقط به آخرت می اندیشد، با هر بدبختی ساخته و به مردش وفادار مانده. مادر من از دوری امیر خوشحال است چون زندگی بی دردسرتر پیش می رود، کار کردن زن برایش اهمیت ندارد و شوهر داشتن را بهتر از نداشتن می داند، صبحانه خوب و مفصل می خورد، خوش فکر است و پس انداز دارد، تازه فرصت کرده به دنیا فکر کند، بیش از هر کس به خودش وفادار است. مهین در نامه اش نوشته ما را به جای پسرانی که به دنیا نیامدند بزرگ کردند و شهلا قربانی است چون نه زن است و نه مرد، نَر شده است.

چهل و پنج - مامان مریض است، باید وزن کم کند. او را پیش خودم می آورم. همسایه ها به دیدنش می آیند. امیر رفت و آمد با همسایه ها را دوست ندارد. مامان نشان می دهد که مثل خاله محبوب قلب درد دارد و ممکن است مثل او بمیرد. عمو قدیر بعد از مرگ خاله محبوب هر شب گریه می کرد و خاله را صدا می کرد. آقا جان شب آخر التماس می کرد، درد داشت. مامان بیدار بود و صدایش را می شنید اما اهمیت نمی داد، فقط گریه می کرد. همان شب آقا جان مُرد، تنها و بی پناه. سنگینی این بار را هنوز روی شانه هایم حس می کنم. این ها را برای مهین در نامه می نویسم. نامه را نیمه کاره رها می کنم و زیر بالشم می گذارم.

چهل و شش - بالاخره جای دلخواهم را در خانه پیدا می کنم. در آن جا مشغول کتاب خواندن هستم که امیر بدون اطلاع قبلی از راه می رسد. می خواهد بچه ها را برای بازی به حیاط بفرستد، نمی گذارم چون در آن جا سر و صدا می کنند. برایش چای می ریزم. دیگر دوست ندارد به باکو برود، می خواهد بماند.

چهل و هفت - مامان سرطان سینه می گیرد و دکتر سینه اش را در می آورد. جای عملش صاف نیست و چروک دارد. آن را نشانم می دهد و از من قول می گیرد به کسی نگویم. مادر فکر می کند اگر مهین بود فکری می کرد. اما من نمی دانم باید چه فکری برای مامان کرد. درد ندارد و فقط زاری می کند. کارهایش را انجام می دهم و ترتیب داروهایش را به او یادآور می شوم اما دلداریش نمی دهم.

چهل و هشت - امیر از دوستانش می گوید که از ایران رفتند و عاقبت به خیر شدند. از مشکلات مهاجران باکو می گوید، از پیدا کردن انگشتی پشت کارگاه حرف می زند، از دختر سیزده ساله معتاد و همه کاره. حرفی نمی زنم، منتظر است حرف بزنم تا مخالفت کند. شنیدن دف همسایه را مسخره می کند. فکر می کند از زندگی کردن در این محیط راضی هستم. حرف می زند و با داستان هایی که تعریف می کند به خواب می رود. ناامنی به خانه ما راه پیدا کرده است، می دانم.

چهل و نه - امیر نامه ای را که برای مهین نوشته ام پیدا کرده و خوانده است. فریاد می زنم که چرا هیچ جای خصوصی در خانه ندارم. ماجرای شب آخر آقاجان و قصور مامان را فهمید. از اول هم علاقه ای به مامان نداشت و حالا وضع بدتر شده است. مادر را بیرحم و بی عاطفه می داند. برایش مرگ بدی را آرزو می کند و کلمه بی پدر و مادری را به زبان می آورد. نمی دانم با کیست، شاید با من است.

پنجاه - شهلا از مامان و مریضی اش می گوید. در حالی که کارهای خانه را انجام می دهم حرف هایش را می شنوم. به خانه حسینی که می رویم، مشکل بین او و منیژه مشهود است. چشمان حسینی را خون گرفته، امیر با اشاره از من می خواهد تا چیزی بگویم، خودم را به خنگی می زنم و چیزی نمی گویم. وقتی از خانه شان بیرون می رویم، منیژه پشت پنجره است و برایش دست تکان می دهم. امیر خودش را به ندیدن می زند. امیر تند و تند حرف می زند و من تند و تند دور خودم تاری مقاوم مثل تار عنکبوت می تنم و نمی گذارم حالم را بگیرد.

پنجاه و یک - من و مامان فقط یک چراغ داریم. وقتی چراغمان خاموش است اسیر ظلمت مطلق می شویم. شهلا چند چراغ دارد. مثلا در عزاداری هم گریه می کند و هم حواسش به چای افراد و قندان قند است و هم نبودن دستمال کاغذی. امیر هم چندین چراغ دارد. اگر چراغ خانه اش خاموش است، چراغ بیرون را روشن می کند. استخر می رود، کله پاچه می خورد، به آب میوه خودش را مهمان می کند و حتی با دوستانش به کوه و دشت می رود. مهین چراغ های بیشتری دارد. اگر چراغی خاموش شد، چراغ دیگری روشن می کند. بسته ای از خارج برای ما فرستاده است. شهلا آن را به خانه می آورد، چند تا کرم و پودر و پستان مصنوعی برای مادر. پس از چند ماه از شوهرش جدا شده و با مردی آمریکایی دوست شده که با هم زندگی می کنند. عکس هم فرستاده اما در ظاهر خیلی عوض شده و انگار دیگر او را نمی شناسم.

پنجاه و دو - دیگر از زیرزمین نمی ترسم و آن را دوست دارم. من همیشه زیرزمینی را با خود حمل کردم. می خواهم در آن راه بروم. به صرافت افتادم تا چراغی به سقفش بزنم. سی و پنج سال است مستاجر این ملکم، می خواهم همه گوشه ها و کناره هایش را بشناسم. همیشه از تاریکی به آن نگاه کردم. حالا دیگر ترس و بیزاری را کنار گذاشته ام. در عین حال که به بچه ها و کارهایشان رسیدگی می کنم، هر وقت خواستم به زیرزمینم می روم و برمی گردم.

پنجا و سه - امیر خانه را برای فروش به بنگاهی سپرده است. زن و مردی برای دیدن خانه آمده اند. صدای دف را که می شنوند، می روند. من آماده رفتن می شوم. امیر باور نمی کند که حریفش بی سروصدا در حال رفتن است. از در بیرون می روم. شادی می خواهد برایش پفک بگیرم. پیاده راه می افتم از چهار راه می گذرم و به کوچه خلوتی می رسم. کوچه ای که شبیه باقی کوچه ها نیست. این کوچه درخت دارد، بوهای خوب در آن پخش است. خانه های این کوچه بزرگند و پنجره های بزرگ دارند. پرنده من از جایش پر کشیده، نتوانستم بمانم و در خانه خود غریب بودم. همه پرنده دارند. حتی من و حتی جعفر عشقی.

فریبا وفی



نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات